درباره وبلاگ خــــــــــــوش آمــــدید آخرین مطالب ادبیات مدرسه نمونه دولتی فرهنگ-خوزستان چند شعر زیبا از سهراب سپهری(تقدیم به دبیر عزیزم خانم بقالیان زاده)
به سراغ من اگر می آیید،
پشت هیچستانم . پشت هیچستان جایی است. پشت هیچستان رگ های هوا ، پر قاصد ها ییست که خبر می آرند، از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک . روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح،به سر تپهی معراج شقایق رفتم
پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است: تا نسیم عطشی در بن برگی بدود، زنگ باران به صدا می آید. آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست . به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من. دروگران پگاه پنجره را به پهنای جهان می گشایم: جاده تهی است. درخت گرانبار شب است. نمی لرزد ، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیست تو نیستی ، و تپیدن گردابی است تو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست ، و دره ها ناخواناست می آیی : شب از چهره ها بر می خیزد ، راز از هستی می پرد می روی : چمن تاریک می شود ، جوشش چشمه می کشند چشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچد سیمای تو می وزد ، و آب بیدار می شود می گذری ، و آیینه نفس می کشد جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت ، و چشم به راه تو نیست پگاه ، دروگران از جاده ی روبرو سر می رسند: رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند. شب هم آهنگی لب ها می لرزند. شب می تپد. جنگل نفس می کشد. پروای چه داری ، مرا در شب بازوانت سفر ده انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دوردست را پر پر می کند به سقف جنگل می نگری: ستارگان درخیسی چشمانت می دوند بی اشک چشمان تو ناتمام است ، و نمناکی جنگل نارساست دستانت را می گشایی ، گره تاریکی می گشاید لبخند می زنی ، رشته ی رمز می لرزد می نگری ، رسایی چهره ات حیران می کند بیا با جاده ی پیوستگی برویم خزندگان درخوابند. دروازه ی ابدیت باز است. آفتابی شویم چشمان را بسپاریم ،که مهتاب آشنایی فرود آمد لبان را گم کنیم ، که صدا نا بهنگام است در خواب درختان نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذرد باد می شکند. شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتد جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره ی گیاهان به سوی ابدیت می رود. آوای گیاه از شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختم بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم مغاک چنبش را زیستم هوشیاری ام شب را نشکافت ، روشنی ام روشن نکرد: من تو را زیستم ، شبتاب دوردست! رها کردم ، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم و همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه ی راز از دستش لغزید و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه ی آفتاب و از سفر آفتاب ، سرشار از تاریکی نور آمده ام: سایه تر شده ام و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام شب می شکافد ، لبخند می شکفد ، زمین بیدار می شود صبح از سفال آسمان می تراود و شاخه ی شبانه ی اندیشه ی من بر پرتگاه زمان خم می شود. پرچین راز بیراهه رفتی ، برده ی گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحرا. در باغ ناتمام تو ، ای کودک! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه ی هولی می درخشید. در دامنه ی لالایی ، به چشمه ی وحشت می رفتی ، بازوانت دو سا حل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود فریب را خندیده ای ، نه لبخند را ، ناشناسی را زیسته ای ، نه زیست را و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ، به بالش یک وهم در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه گیر سکت آیینه ، درگذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟ ورطه ی عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنها ماندی ،گریستی همیشه ـ بهار غم را آب دادی ، فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی ، بر تب شکوفه شبیخون زدی ، باغبان هول انگیز و چه از این گویاتر ، خوشه شک پروردی و آن شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندی و بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود ، دری به فرود ، روزنه ای به اوج گریستی ، ( من ) بی خبر ، بر هر جهش ، در هر آمد ، هر رفت وای ( من ) کودک تو ، در شب صخره ها ، از گود نیلی بالا چه می خواست؟ چشم انداز حیرت شده بود ، پهنه ی انتظار ، ربوده ی راز ، گرفته ی نور و تو تنها ترین ( من ) بودی و تو نزدیک ترین ( من ) بودی و تو رساترین ( من ) بودی ، ای ( من ) سحرگاهی ، پنجره ای بر خیرگی دنیا ها سر انگیز.
نظرات شما عزیزان:
حالا آوا کجاست؟؟؟؟؟؟
![]() ![]() ![]() wher is ava???????? ![]() ![]() ![]() پاسخ:تو قسمت مطالبش بش بگو
خیلی عالی بود سرور جان. راستی چرا هنوز منو ثبت نام نکردی
![]() ![]() پاسخ:مرسسسسسسی گلم من نمیتونم ثبت نامت کنم به آوا بگو پاسخ: سلام هانیه تو باید رمز عبور و نام کاربری داشته باشی تو مدرسه به من بگو تا ثبت نامت کنم پنج شنبه 12 دی 1392برچسب:, :: 13:36 :: نويسنده : Suror Zargani
![]() ![]() |